1395

امروز یک ماه شد که میرم سرکار ❤️ کار چطوره؟ سخت! خیلی سخت! مطلقا منظورم فعالیت بدنی نیست، بلکه اون جنبه ی روانیش هست، بلکه اون ارتباط گرفتنه وحفظ ارتباط هست، ۶۸ تا پدر بزرگ اینجا هست با انواع اقسام مشکلات! آلزایمر و پارکینسون و اُتیسم و صدها مشکلات جسمی، خیلیاشون حتی نمیتونن صحبت کنن و راه برن، به من کسی نگفته هرروز با اینا حرف بزنم ولی میرم پیششون ، هرروز صبح سرکشی می‌کنم و حالشون و می‌پرسم، یه جایی خوندم می‌گفت ویژگی بارزِ سالمند ها و بچه ها نامرئی بودنشون هست، من نمی‌خوام فکرکنن که نامرئی هستن، میرم پیششون ، کنارشون می‌ایستم، باهاشون حرف میزنم، عمیقا و با لبخند حالشون و می‌پرسم، دستشون و میگیرم، توی چشم هاشون نگاه می‌کنم و میخوام که بشنومشون! حتی اگه اراجیف بگن! ( بخاطر آلزایمر و مشکلات ذهنی ) ، من می‌خوام که دنیارو براشون جای بهتری کنم و تمام تلاشم و می‌کنم که با مهربونی و محبت جایگاه خودمو تو قلبشون پیدا کنم. 1395...

تابستون شده ، گنجشک ها تو حیاط دارن آواز میخونن، یه نسیم نسبتا خنکی جریان داره که دیگه داره گرم می‌شه،ماسک کیوی‌مو گذاشتم رو صورتم و چشمم به گلدونِ گلی عه که روز تولدم بهم هدیه داد❤️ این بار مثل چشام مراقبشم که مریض نشه، آخه دفعه قبل آب زیاد بهش دادم خراب شد ، کاپوچینو دم کردم و مود خوبی دارم امروز هرچند دلتنگِ محل کارمم،از امروز تا شنبه خونم و شیفت بعدیم یکشنبه ست بد نیست این مدت رو با خودم باشم. عصر میرم یکم پاساژ گردی و خرید ، امروز رو متعلق به خودمم 1395...

آقای میم (برادرِ رئیسم) ۴۵ سالشه فوق لیسانس‌ِ زبانشناسی هستن، مدتی رو استاد دانشگاه بودن و تدریس میکردن، و ۹ سال هم طلبه بودن ! ایشون از مخالفان سر سختِ ازدواج و بچه دار شدن هست و کلا عقاید جالبی داره، خودشم مجرده، بصورت کاملا یهویی از طلبگی خسته و زده می‌شه و میاد سمت علاقش که همون زبان‌شناسی هست، ایشون خطاطی هم می‌کنه و یه خط زیبایی داره که اصلا نگم 1395...